پیرمرد و دخترک
 
ذهن زیبا
 
 

فاصله دختر تا پیرمرد یک نفر بود؛روی نیمکتی چوبی؛روبروی یک آبنمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید:غمگینی؟؟

نه

مطمئنی؟

نه

چرا گریه می کنی؟

دوستام منو دوست ندارن.

چرا؟

چون قشنگ نیستم.

قبلا این رو به تو گفتن؟

نه

ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من دیدم!

راست میگی؟

از ته قلبم آره...

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و طرف دوستانش دوید؛شادشاد...

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد؛کیفش را باز کرد؛عصای سفیدش را بیرون آورد

رفت!!!




ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 11:54 بعد از ظهر :: توسط : azarbad

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ذهن زیبا و آدرس beautifulmind76.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 76
بازدید ماه : 239
بازدید کل : 37600
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1