فاصله دختر تا پیرمرد یک نفر بود؛روی نیمکتی چوبی؛روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:غمگینی؟؟
نه
مطمئنی؟
نه
چرا گریه می کنی؟
دوستام منو دوست ندارن.
چرا؟
چون قشنگ نیستم.
قبلا این رو به تو گفتن؟
نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من دیدم!
راست میگی؟
از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و طرف دوستانش دوید؛شادشاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد؛کیفش را باز کرد؛عصای سفیدش را بیرون آورد
رفت!!!
